خبرهای رادیو که یکسر آتش و فغان بود، چشمانش را درگیر یک دل تنگی کرد .
قامت بلند و گرمای کلامش که بوی جنوب می داد،دچار غم شد.
ساعتی گذشت تا توانست سنگینی این بهت را بر شانه هایش جا کند و از خانه خارج شود.
رفت و خیلی بعدتر، برگشت اما با سکوتی که تا دم مرگ با خویش داشت.
هنوز نمی دانم چه بر سر پدر بزرگم آمده بود. پدرم هرگز به ما نگفت.؟! هر چه بود گویی گفتنش دل پر دردش را آرام نمی کرد.
ای ول داشت. بفرست واسه چلگوجه
موفق باشی
دوست میدارم نوشته هاتون رو...
...ممنون
سلام عزیزم خوبی؟
مهرنوش جان نیستین!
...عزیزم تلاش می کنم باشم حال اگر نیستم شاید کیبوردم کلمات رو ترانسپرانت کردن.