کوچ نشین

نوشته هایی از درون سیاه چادر

کوچ نشین

نوشته هایی از درون سیاه چادر

سکوت

خبرهای رادیو که یکسر آتش و فغان بود، چشمانش را درگیر یک دل تنگی  کرد .
قامت بلند و گرمای کلامش که بوی جنوب می داد،دچار غم شد.
ساعتی گذشت تا توانست سنگینی این بهت را بر شانه  هایش جا کند و از خانه خارج شود.
رفت و خیلی بعدتر، برگشت اما با سکوتی که تا دم مرگ  با خویش داشت.
هنوز نمی دانم چه بر سر پدر بزرگم آمده بود.  پدرم هرگز  به ما نگفت.؟! هر چه بود گویی گفتنش دل پر دردش را آرام نمی کرد.

نظرات 4 + ارسال نظر
سهیل شانه ساز شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:29 ب.ظ

ای ول داشت. بفرست واسه چلگوجه
موفق باشی

تو شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:55 ب.ظ http://www.chasbandegihaye-roohe-ma.blogsky.com

دوست میدارم نوشته هاتون رو...

...ممنون

barsat یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:59 ب.ظ http://kelebek-barsat.blogfa.com

سلام عزیزم خوبی؟

فرانک دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:10 ب.ظ http://kelebek-barsat.blogfa.com

مهرنوش جان نیستین!

...عزیزم تلاش می کنم باشم حال اگر نیستم شاید کیبوردم کلمات رو ترانسپرانت کردن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد