کوچ نشین

نوشته هایی از درون سیاه چادر

کوچ نشین

نوشته هایی از درون سیاه چادر

بیهوده...

بیهوده می گردد دستانی که٬ در پی چهره ای بی نقاب است...

سوتفاهم...

آنقدر نبود داشته ام٬ که یک بود، مرا دچار سوءتفاهم می کند.

آنقدر...

آنقدر از خویش لبریزم که به ستایش تنهاییم می نشینم...

خسته...

 خسته از این همه اصرار پنهان خویش و انکار آشکار تو ام، امنیتی به رنگ یک باور می خواهم.

ترا...

ترا شنیدم آنگاه که سکوت را می آموختم و از آن پس ترا عاشقم...

فاصله ای...

 فاصله ای هست... دیواری ز کین سازم؟ یا قدمی ز مهر بردارم؟