بیهوده می گردد دستانی که٬ در پی چهره ای بی نقاب است...
آنقدر نبود داشته ام٬ که یک بود، مرا دچار سوءتفاهم می کند.
آنقدر از خویش لبریزم که به ستایش تنهاییم می نشینم...
خسته از این همه اصرار پنهان خویش و انکار آشکار تو ام، امنیتی به رنگ یک باور می خواهم.
ترا شنیدم آنگاه که سکوت را می آموختم و از آن پس ترا عاشقم...