کوچ نشین

نوشته هایی از درون سیاه چادر

کوچ نشین

نوشته هایی از درون سیاه چادر

نه...

نه صبوری دشت٬ نه غرور دریا٬ بی تو هیچ نمی آموزم...

وقتی..

...وقتی همه جا سراسر زوایه است٬ از انعطافم خوشم می آید...

تا کی...

تا کی؟ در در بازیهای کودکانه زخمی شوم؟

مرا با چهل سالگی ام صدا کنید!!!!!

دخترکان...

دخترکان تنها٬ عاشق می شدند اگر٬ اشک های ما گردن آویزشان بود...

هنوز...

هنوز گریان از تازیانه های تاریخم!

تو چرا؟ به جرم عزیز داشتنت٬ محکوم به رفتنم می کنی؟