کوچ نشین

نوشته هایی از درون سیاه چادر

کوچ نشین

نوشته هایی از درون سیاه چادر


... فقط دو سه زخمه به گیتارم زدم٬

 که از آن پس شده ای  تنها آهنگ زندگی ام...


...وقتی از ناامیدی به امید می رسی زندگیت رنگ بودن و حضور می گیرد. وقتی در اوج اندوه تسلیم شرایطی می شوی که تغییرش خارج از توان توست نیروی عجیبی برای از نو شروع شدن و دو باره و دوباره ساختن می یابی که آنرا به هزارن لحظه غیر واقعی و زودگذر روزمرگی نمی دهی اش. دیگر نه آب و رنگ یارهای دورغین دلت را می برد و نه قصه های پر از غصه دوست های گرد شیرینی. خودت می مانی و یک دنیا باید شدن ها و یک دنیا سرخوشی از برای تولدی دوباره...


...این روزها غمناکی عجیبی خانه ام را پر کرده. نه به حضورم، نه به غایب، نه به اینم، نه به ان. نه دل آشفتگی ام را علاجی است و نه شیدایی ام را مستی .و در این تردید که تو هستی یا نه به جنونم...

نه...


نه

دیگر نمی توانم

با قایق کاغذی ات

دل به دریا بزنم



اندکی از تو مرا عمریست به اندازه نوح...



۰۰۰نه اشتیاق ماندنت است

نه توان رفتنت

فقط مرا

در این تضاد

به جنون می کشانی...

زمین که جوابم کرده
آسمان هم که در قرق از ما بهتران است؟؟!!!
و من
به شغل شریف پرسه زدن در تعلیق مشغولم...

وقتی با درد آشنا باشی ، تشخیص لحظات شیرین و لذت بخش چندان هم دشوار نخواهد بود.

وقتی لحظه های سخت، تکه تکه های وجودت را پراکنده باشد برای چیدمان مجدد آن، راحتر دست به دامان کائنات خواهی شد.

آن روزها که با اندک آگاهی خویش، به هنگام سیلی خوردن از روزگار بودی، خوب می دانستی که یک روزی ولو دور، اما بدون شک ، طبیعت تو را به آغوشش پناه خواهد داد و زندگی ات را التیامی از جنس نور خواهد بخشید .

شاید هنور شاخه های شکسته در تو بسیار ، از دست داده هایت بی شمار ، اما دیگر، نه به سادگی می شکنی نه به راحتی می افتی ، و نه در شتاب مادی روزمرگی ها غرق می شوی.

تو خوشحالی بی آنکه از دست داده هایت برگشته باشند، تو بی نیازی بی آنکه نیازهایت برآورده شده باشند، تو مسروری بی آنکه غم هایت رنگ باخته باشند. فقط و فقط اعتقاد به اینک و اینجا بودن در تو بسیار شده و قابلیت دیدن روز و شب ، تولد و مرگ، سپید و سیاه ، زشت و زیبا ، اندک و بسیار و... در تو شکل گرفته.

حال ، هر اندکی ترا سرشار می کند و هر سادگی کودکانه ای ترا به لحظه ها گره می زند و این شادی را سپاس بی پایان می گویی.

پشت..


پشت تمامی لحظه ها نشسته ام...

مبادا عبور ترا از دست دهم...

با رقص..


با رقص ابرها باران شدم...

تو اما٬ چتری بدست داشتی...


دیگر٬ هیچ دلی برای عاشق شدن قرص نیست...؟؟؟!!!

اگر همه جا...


اگر همه جا سیاه است٬ اما ٬ گاهی سپید هم می شود

اگر بی رنگی تنها رنگ آسمان است٬ اما ٬ گاهی رنگین کمان هم می آید

اگر خیلی دل ها دل ناگرانند٬ اما ٬ گاهی دلی آرام می گیرد

اگر همه کس تنهاست٬ اما ٬ گاهی بوی همراه می آید

اگر همه جا سکوت است٬ اما ٬ گاهی فریاد ٬ فریاد رس می شود...


با دستانی..

با دستانی بدون قلم ترا نوشت

باچشمانی بسته تو را کشید

با گوش دلش ترا شنید

به امید اینکه هنوز٬ تو روبرویش نشسته ای...

خنکای..

خنکای دستانش برای التهاب تمنایم ٬ بس بود...

یک...

یک کپی از خودت بده٬ نسخه اصلی پیشکشت!!!!