روبروی آفتاب می نشینم تا احساسات خیسیده ام جوانه زند.........
نگاهم٬ فرو افتاد در چشمانی که نهایتش٬ ترنمی آرام در خلاء بود.
دستان سرد تو٬ طلوع خورشید را به تاخیر انداخت...
بیهوده می گردد دستانی که٬ در پی چهره ای بی نقاب است...
آنقدر نبود داشته ام٬ که یک بود، مرا دچار سوءتفاهم می کند.
آنقدر از خویش لبریزم که به ستایش تنهاییم می نشینم...
خسته از این همه اصرار پنهان خویش و انکار آشکار تو ام، امنیتی به رنگ یک باور می خواهم.
ترا شنیدم آنگاه که سکوت را می آموختم و از آن پس ترا عاشقم...
...چه سخت است مهر به عزلت نشسته خویش را نوشی دوباره به جانش دهم.
کم نبوده اند آدم هایی که در روز شمار زندگی تلنگری بهت زده اند که این، چنین است و آن، چنان. کم نبوده اند فرصت هایی که بواسطه نبود یک اندرز خوش، به هدر رفته اند و باز هم کم نبوده اند لحظه هایی که ترس و تردید راه دلت را بسته اند.
در این میان، به ناگاه کسی راهی جلوی پایت می گذارد. حال، با یک کلام، یک پیشنهاد، یک سیلی و شاید هم با یک از دست دادن و آنجاست که شروع می کنی به آموختن و آموختن.
...و آن کس من، دبیر عکاسی سال سوم هنرستانم بود که گفت: روزی که برای خودت، تاسف خوردی و گریه کردی ، بدان در حال بزرگ شدنی و تغییر در راه است.
می گویند زندگی به مانند دوچرخه سواری است و برای حفظ تعادل٬ همواره باید رکاب بزنی! مدتی ایست که مدام رکاب می زنم اما هیچ تغییری حاصل نمی شود. همه چیز همان است که بوده...
آخر سوار دوچرخه ثابتم ...