آن زمان که من کودک بودم سیبها هنوز سرخ بودند و بوی باغ می دادند کوچه مان خاکی بود و جوی ابی در آن روان
هر
بعدازظهر,آنگاه که سایه دل عصر را پر می کرد سماور و گلیمی به در خانه ای
به نوبت پهن می شد تا زنان چای بنوشند و بچه ها هفت سنگ و گرگم به هوا بازی
کنند. پسرکی از ما بزرگتر به هنگام شب همه ما را به نور چراغ خیابان دعوت
می کرد تا دل به قصه هایش بسپاریم.
گاه به گاهی عکسهای از آن دوران, بهانه ای می شود برای ساده زیستی و مهربانی را پراکندن که این سفر کوتاه است و کوتاه .............
واااااای مهرنوش عالی بود
من خیلی حسودیم می شه تو اینقد قشنگ حسمون رو بیان می کنی!
اینکه گفته بودی سبک نوشتنم تو رو می بره..دقیقا درباره ی منم صادقه ..اما اینکه به کجا، شاید وقتی من کارای تو رو می خونم یاد حرفایی میفتم که گوشه های ذهنم یه روز می خواستم یه جوری به یکی بگم اما یا اون یکی نبوده یا یادم رفتن.. در هر حال یک یادهایی زنده می شن...
کوتاه است...کوتاه...............
باز هم بنویس دختر کوچ نشین!
...مرسی عزیزم
با همشون تونستم ارتباط برقرار کنم
ولی اینو خیلی دوس داشتم :
"هراسناک و رنگ پریده است، قلبی که سرخی اش شفق را خجالت می داد..."
موفق باشی.
بوی خاطراتی رو میده که انگار نه در روزگاری دور واقعیت داشت . خیلی دوستش دارم اینو