ترا به دیگرانت سپردم. من به ضیافت کوچ نشینان دعوت شدم!
خبرهای رادیو که یکسر آتش و فغان بود، چشمانش را درگیر یک دل تنگی کرد .
قامت بلند و گرمای کلامش که بوی جنوب می داد،دچار غم شد.
ساعتی گذشت تا توانست سنگینی این بهت را بر شانه هایش جا کند و از خانه خارج شود.
رفت و خیلی بعدتر، برگشت اما با سکوتی که تا دم مرگ با خویش داشت.
هنوز نمی دانم چه بر سر پدر بزرگم آمده بود. پدرم هرگز به ما نگفت.؟! هر چه بود گویی گفتنش دل پر دردش را آرام نمی کرد.
پیراهنی از سکوت سرد تو به تن می کنم و به میهمانی صبر می روم...
گاهی وقتها، بعضی آدما زندگیتو خاکستر می کنند بعد که خودتو با خاک انداز جمع می کنی می گن یواش خاکیمون نکن؟؟؟!!!
...اکثر اوقات خودمو زیادی جدی گرفتم و فکر می کردم خیلی برای دیگران اهمیت دارم فکر نمی کردم یک روز ممکنه آنقدر شکننده بشم که ببینم از اول هم بود و یا نبودم اصلا مهم نبوده و نیست و فقط توهم خودشیفتگی کاذبم بوده که هرگز اجازه نداده واقعیت تلخ زندگیمو ببینم .......حالا توی این شکستن ها حتی به چینی بند زن هم احتیاجی نیست(اگر چینی بند زنی پیدا بشه) کلا یکی دیگه سفارش می دم.!!!!
همیشه یک حسرت یا یک آه با من بود آنگاه که می خواستم جای دیگری
باشم یا کاش این میشد و کاش آن.همیشه از آنچه بودم ناراضی و ناخشنود.
همیشه چرا من؟ چرا من؟، دوست لحظه هایم بود. دیگر از تراژدی زندگی م خسته
بودم آنچه را که معمولا همه آدمها داشتند از من
دریغ شده بود ؟؟!! چقدر بود و چقدرنبود شده بودم!!!
شبی آرامش را آرزو کردم. دلم میخواست همه آن شود که من می خواهم. حال، آرام
آرامم، نه اینکه آنچه را قبل آرزو و حسرتش را داشتم، امروز دارم ،نه!!!
از اینکه به گونه ای دیگر اندیشیدن را هدیه دارم تا آرامش، آنگونه که
بایسته و شایسته من است، تجربه دمادمم باشد.
... فکر می کردم چهل سالگی یعنی نقطه عطفی٬ در زندگی هر زن. فکر می کردم دیگر عاشق نخواهم شد و توانایی هر تلاطمی را در روزمرگی هام خواهم داشت. فکر می کردم دیگر از روی دل بستگی با آدمها معاشرت میکنم نه از سر وابستگی. فکر می کردم در پاییز دیگر دلم نمی گیرد و فغان کودکان دیگر آزارم نخواهد داد. فکر می کردم سخت تر گریه و دیرتر به خنده ام می افتم٬ تا همه مرا زنی کامل ببینند. فکر می کرد م دیگر از سر شوق با دیدن ماه فریاد نخواهم زد که چه زیباست امشب!! فکر می کردم دیگر هیچ نوشیدنی ای را هورت نخواهم کشید و هوس سرسره بازی روی برفها از سرم خواهد افتاد. فکر می کردم در هوای بارانی چتر را فراموش نخواهم کرد. فکر می کردم دیگر در هیچ بازی ای زخمی نخواهم شد. فکر می کردم دیگر هیچ سردی کلامی مرا نمی لرزاند. فکر می کردم دیگر هیچ قاصدکی را فوت نخواهم کرد .فکر می کردم .....!!!؟؟؟؟ اما فقط فکر می کردم.
...صدای تلفن می آمد ٬گاه و بیگاه٬ شب و نیمه شب٬ صدایی پر ازتمنا که سنی بر او گذشته بود.
مریم تویی؟ علی پسرم تویی؟ میگفتم نه مادر اشتباه گرفتیُ٬ شماره تو بگو که بهشون زنگ بزنم ٬ تا باهات تماس بگیرند.هنوز قطع نکرده بودم که از تنهایی هاش٬ بیماریهاش و دل تنگی هاش می گفت و می گریست. گویی فقط می خواست گوشی برای گلایه هاش باشم٬ این بود که شد قسمتی از زندگی ام. تو دفترچه تلفن اسمش رو پیرزن گذاشته بودم.
بهانه ای بود برای تقسیم تنهایی.
حالا خیلی وقته که وقت بی وقت صدایی نمی یاد و یکنواختی سمجی تو اتاقم نشسته.
کاش! دوباره شماره رو اشتباه می گرفت.
آن زمان که من کودک بودم سیبها هنوز سرخ بودند و بوی باغ می دادند کوچه مان خاکی بود و جوی ابی در آن روان
هر
بعدازظهر,آنگاه که سایه دل عصر را پر می کرد سماور و گلیمی به در خانه ای
به نوبت پهن می شد تا زنان چای بنوشند و بچه ها هفت سنگ و گرگم به هوا بازی
کنند. پسرکی از ما بزرگتر به هنگام شب همه ما را به نور چراغ خیابان دعوت
می کرد تا دل به قصه هایش بسپاریم.
گاه به گاهی عکسهای از آن دوران, بهانه ای می شود برای ساده زیستی و مهربانی را پراکندن که این سفر کوتاه است و کوتاه .............