کوچ نشین

نوشته هایی از درون سیاه چادر

کوچ نشین

نوشته هایی از درون سیاه چادر

هراسناک و رنگ پریده است، قلبی که سرخی اش شفق را خجالت می داد...

روز از چین پرده سرک می کشد. من اما دل به تاریکی داده ام.......

کاش! گلبرگ سرخی این فاصله عظیم را پا درمیانی می کرد.

به عیادت عزیزی در بیمارستان  رفته بودم که او هم آمد. تکیده و سپید موی ، اما با چشمانی مشتاق برای مهر افشانی بر من و حرفهایی ناگفته در دل. گوش سپردم به گله هایش، گفت و گفت ...هیچ نمی اندیشیدم مگر، دوست داشتنش را و اشکهایی که میزبان صورتم بود. به آغوش گرفتمش و دوستت دارم را زمزمه کردم، آنگونه که مادرم را...........
او به این آغوش بسنده می کرد اگر سالها پیش، از خود و او دریغ نکرده بودم....

...چگونه تاب آورم این لایه بی رحم تزلزل را، هیچ سویم اعتمادی نیست.