همیشه یک حسرت یا یک آه با من بود آنگاه که می خواستم جای دیگری
باشم یا کاش این میشد و کاش آن.همیشه از آنچه بودم ناراضی و ناخشنود.
همیشه چرا من؟ چرا من؟، دوست لحظه هایم بود. دیگر از تراژدی زندگی م خسته
بودم آنچه را که معمولا همه آدمها داشتند از من
دریغ شده بود ؟؟!! چقدر بود و چقدرنبود شده بودم!!!
شبی آرامش را آرزو کردم. دلم میخواست همه آن شود که من می خواهم. حال، آرام
آرامم، نه اینکه آنچه را قبل آرزو و حسرتش را داشتم، امروز دارم ،نه!!!
از اینکه به گونه ای دیگر اندیشیدن را هدیه دارم تا آرامش، آنگونه که
بایسته و شایسته من است، تجربه دمادمم باشد.
سپاس و سپاس و سپاس از او.