...صدای تلفن می آمد ٬گاه و بیگاه٬ شب و نیمه شب٬ صدایی پر ازتمنا که سنی بر او گذشته بود.
مریم تویی؟ علی پسرم تویی؟ میگفتم نه مادر اشتباه گرفتیُ٬ شماره تو بگو که بهشون زنگ بزنم ٬ تا باهات تماس بگیرند.هنوز قطع نکرده بودم که از تنهایی هاش٬ بیماریهاش و دل تنگی هاش می گفت و می گریست. گویی فقط می خواست گوشی برای گلایه هاش باشم٬ این بود که شد قسمتی از زندگی ام. تو دفترچه تلفن اسمش رو پیرزن گذاشته بودم.
بهانه ای بود برای تقسیم تنهایی.
حالا خیلی وقته که وقت بی وقت صدایی نمی یاد و یکنواختی سمجی تو اتاقم نشسته.
کاش! دوباره شماره رو اشتباه می گرفت.
آآآآآآآآآآآآخ!
باور کن فقط همین!
خیلی قشنگ بود نوشته ت بوی مهر می داد از همونایی که بی دلیل به صورتی معصوم لبخند می زنی