...در یک نقطه ای ، همه چیز را از دست می دهی!!!حتی خاطراتت را . می مانی هزاران هزار خودت.
به جبر تنت را عادت می دهی به یک زخم و یله می شوی روی تنهایی سمج و چسبنده ای که گمان ندارم قصدی هم ، برای رفتن داشته باشد. ولیکن! کار تو سر کردن با این زخم نیست . کار تو آفریدن است و پیکار ، رهایی است و ایثار . نه ، نه!! تنهایی هر قدر هم لزج و چسبنده تو باید از پا بیافکنی اش...
مهرنوش چه خبره...؟
چند چندیم...؟
پارادوکس عجیبیه...(یک جور خل شدنه شیک تحت داس)