...صدای تلفن می آمد ٬گاه و بیگاه٬ شب و نیمه شب٬ صدایی پر ازتمنا که سنی بر او گذشته بود.
مریم تویی؟ علی پسرم تویی؟ میگفتم نه مادر اشتباه گرفتیُ٬ شماره تو بگو که بهشون زنگ بزنم ٬ تا باهات تماس بگیرند.هنوز قطع نکرده بودم که از تنهایی هاش٬ بیماریهاش و دل تنگی هاش می گفت و می گریست. گویی فقط می خواست گوشی برای گلایه هاش باشم٬ این بود که شد قسمتی از زندگی ام. تو دفترچه تلفن اسمش رو پیرزن گذاشته بودم.
بهانه ای بود برای تقسیم تنهایی.
حالا خیلی وقته که وقت بی وقت صدایی نمی یاد و یکنواختی سمجی تو اتاقم نشسته.
کاش! دوباره شماره رو اشتباه می گرفت.
آن زمان که من کودک بودم سیبها هنوز سرخ بودند و بوی باغ می دادند کوچه مان خاکی بود و جوی ابی در آن روان
هر
بعدازظهر,آنگاه که سایه دل عصر را پر می کرد سماور و گلیمی به در خانه ای
به نوبت پهن می شد تا زنان چای بنوشند و بچه ها هفت سنگ و گرگم به هوا بازی
کنند. پسرکی از ما بزرگتر به هنگام شب همه ما را به نور چراغ خیابان دعوت
می کرد تا دل به قصه هایش بسپاریم.
گاه به گاهی عکسهای از آن دوران, بهانه ای می شود برای ساده زیستی و مهربانی را پراکندن که این سفر کوتاه است و کوتاه .............
به
عیادت عزیزی در بیمارستان رفته بودم که او هم آمد. تکیده و سپید موی ،
اما با چشمانی مشتاق برای مهر افشانی بر من و حرفهایی ناگفته در دل. گوش
سپردم به گله هایش، گفت و گفت ...هیچ نمی اندیشیدم مگر، دوست داشتنش را و
اشکهایی که میزبان صورتم بود. به آغوش گرفتمش و دوستت دارم را زمزمه کردم، آنگونه که مادرم را...........
او به این آغوش بسنده می کرد اگر سالها پیش، از خود و او دریغ نکرده بودم....