می خواهم از آفتاب بنویسم اما٬ دلم سخت بارانی است...
دلم٬
برای نگاهت
مهربانی دستهایت
آهنگ صدایت
نرمی واژه هایت
گاها گره ابرو هایت
بی من٬ خنده هایت
دیگر٬ تنگ نمی شود...
از نبود تو٬ حواس پنجگانه ام به سوگ نشسته اند...
نه صبوری دشت٬ نه غرور دریا٬ بی تو هیچ نمی آموزم...
...وقتی همه جا سراسر زوایه است٬ از انعطافم خوشم می آید...
دخترکان تنها٬ عاشق می شدند اگر٬ اشک های ما گردن آویزشان بود...
بعد از تو بود که کلام شعر شد و شعر آوازی سر داده٬ در اتاق خسته ام!
گویی ! ستایش ماه را آموخته ام.