وقتی با درد آشنا باشی ، تشخیص لحظات شیرین و لذت بخش چندان هم دشوار نخواهد بود.
وقتی لحظه های سخت، تکه تکه های وجودت را پراکنده باشد برای چیدمان مجدد آن، راحتر دست به دامان کائنات خواهی شد.
آن روزها که با اندک آگاهی خویش، به هنگام سیلی خوردن از روزگار بودی، خوب می دانستی که یک روزی ولو دور، اما بدون شک ، طبیعت تو را به آغوشش پناه خواهد داد و زندگی ات را التیامی از جنس نور خواهد بخشید .
شاید هنور شاخه های شکسته در تو بسیار ، از دست داده هایت بی شمار ، اما دیگر، نه به سادگی می شکنی نه به راحتی می افتی ، و نه در شتاب مادی روزمرگی ها غرق می شوی.
تو خوشحالی بی آنکه از دست داده هایت برگشته باشند، تو بی نیازی بی آنکه نیازهایت برآورده شده باشند، تو مسروری بی آنکه غم هایت رنگ باخته باشند. فقط و فقط اعتقاد به اینک و اینجا بودن در تو بسیار شده و قابلیت دیدن روز و شب ، تولد و مرگ، سپید و سیاه ، زشت و زیبا ، اندک و بسیار و... در تو شکل گرفته.
حال ، هر اندکی ترا سرشار می کند و هر سادگی کودکانه ای ترا به لحظه ها گره می زند و این شادی را سپاس بی پایان می گویی.
اگر همه جا سیاه است٬ اما ٬ گاهی سپید هم می شود
اگر بی رنگی تنها رنگ آسمان است٬ اما ٬ گاهی رنگین کمان هم می آید
اگر خیلی دل ها دل ناگرانند٬ اما ٬ گاهی دلی آرام می گیرد
اگر همه کس تنهاست٬ اما ٬ گاهی بوی همراه می آید
اگر همه جا سکوت است٬ اما ٬ گاهی فریاد ٬ فریاد رس می شود...
با دستانی بدون قلم ترا نوشت
باچشمانی بسته تو را کشید
با گوش دلش ترا شنید
به امید اینکه هنوز٬ تو روبرویش نشسته ای...
خنکای دستانش برای التهاب تمنایم ٬ بس بود...
یک کپی از خودت بده٬ نسخه اصلی پیشکشت!!!!