کوچ نشین

نوشته هایی از درون سیاه چادر

کوچ نشین

نوشته هایی از درون سیاه چادر

...در یک نقطه ای ، همه چیز را از دست می دهی!!!حتی خاطراتت را . می مانی هزاران هزار خودت.

به جبر تنت را عادت می دهی به یک زخم و یله می شوی روی تنهایی سمج و چسبنده ای که گمان ندارم قصدی هم ، برای رفتن داشته باشد.
ولیکن! کار تو سر کردن با این زخم نیست .
کار تو آفریدن است و پیکار ، رهایی است و ایثار .
نه ، نه!! تنهایی هر قدر هم لزج و چسبنده تو باید از پا بیافکنی اش... 



حواسم نیست که دیگر حواست با من نیست...


 

چین پرده را کنار می زند خنده خورشید 

من اما،

قول سلامم را به شب داده ام
وای بر من..