کوچ نشین

نوشته هایی از درون سیاه چادر

کوچ نشین

نوشته هایی از درون سیاه چادر

روبروی...

روبروی آفتاب می نشینم تا احساسات خیسیده ام جوانه زند.........

تمام...

تمام خطوط اندامم٬ پشت شرم کودکانه ای سرک می کشد!

شاید٬ از توهم یگانگی سیراب شود...

سلام...

چقدر دلم برای همه تنگ شده...

چقدر اینجا مهربونی هست...




نگاهم...

نگاهم٬ فرو افتاد در چشمانی که نهایتش٬ ترنمی آرام در خلاء بود.

دستان...

دستان سرد تو٬  طلوع خورشید را به تاخیر انداخت...