روبروی آفتاب می نشینم تا احساسات خیسیده ام جوانه زند.........
تمام خطوط اندامم٬ پشت شرم کودکانه ای سرک می کشد!
شاید٬ از توهم یگانگی سیراب شود...
سلام...
چقدر دلم برای همه تنگ شده...
چقدر اینجا مهربونی هست...
نگاهم٬ فرو افتاد در چشمانی که نهایتش٬ ترنمی آرام در خلاء بود.
دستان سرد تو٬ طلوع خورشید را به تاخیر انداخت...