کوچ نشین

نوشته هایی از درون سیاه چادر

کوچ نشین

نوشته هایی از درون سیاه چادر


تو را می بینم
میان باید هایی 
که هر روز
سلاخی می شوند
میان حجم تلخ
نبایدها...

بی تو

ادامه می دهم جاده سرد را

خورشید منتظر است


زمینی بودنم را بیاد می آورم

 /آنگاه که پروازت/

 تکیده ترم کرد...


پرده را کنار می زنم

ماه سلام می کند

و من

مات در آغوشش


رد عطر شال

اتاق سرد

چمباتمهَُ زن.


عجیب ازدواج موفقی ایست،
خودم و خاطراتت را می گویم!!!
و حاصلش،
افسردگی دست های من است که خراش می دهند کاغذ های سپید را


باید خالی شوم،

از با تو بودن های خیالی 
و از تو کم داشتن های حقیقی.

باید خالی شوم...


باید خالی شوم،

از با تو بودن های خیالی 
و از تو کم داشتن های حقیقی.

باید خالی شوم...

...در یک نقطه ای ، همه چیز را از دست می دهی!!!حتی خاطراتت را . می مانی هزاران هزار خودت.

به جبر تنت را عادت می دهی به یک زخم و یله می شوی روی تنهایی سمج و چسبنده ای که گمان ندارم قصدی هم ، برای رفتن داشته باشد.
ولیکن! کار تو سر کردن با این زخم نیست .
کار تو آفریدن است و پیکار ، رهایی است و ایثار .
نه ، نه!! تنهایی هر قدر هم لزج و چسبنده تو باید از پا بیافکنی اش... 



حواسم نیست که دیگر حواست با من نیست...


 

چین پرده را کنار می زند خنده خورشید 

من اما،

قول سلامم را به شب داده ام
وای بر من..


جوابش کردم...


طرف رو می گم!!!


نه پول پیش داده بود نه کرایه ، 


مفت و مجانی نشسته بود تو قلبم و همه جا رو خط خطی می کرد...

...

امروز 

برای شب تنهاییم

نور 

جمع می کردم...


...تو منحصر به فرد نیستی

فقط

تنها واژه ای بودی که آنرا نوشتم

و گمان بردم یگانه ترینی!

نه!

تو منحصر به فرد نیستی




دلم تنگ می شود وقتی برای دل تنگی ام دلت تنگ نمی شود...