کوچ نشین

نوشته هایی از درون سیاه چادر

کوچ نشین

نوشته هایی از درون سیاه چادر

می خواهم...

می خواهم از آفتاب بنویسم اما٬ دلم سخت بارانی است...

هجوم...

 هجوم ضربه های تنهایی روحم را زخمی کرده است.........

من به ...


من به آهستگی، به پای تو  آمدم

تو به شتاب،خودت را به خط پایان رساندی!!


در برآورد...


در بر آورد هزینه دوست داشتن تو، به گذر عمر که رسیدم اعلام ورشکستگی کردم....

دلم برای..

دلم٬

برای نگاهت

مهربانی دستهایت

آهنگ صدایت

نرمی واژه هایت

گاها گره ابرو هایت

بی من٬ خنده هایت

                           دیگر٬ تنگ نمی شود...


از..

از نبود تو٬ حواس پنجگانه ام به سوگ نشسته اند...

نه...

نه صبوری دشت٬ نه غرور دریا٬ بی تو هیچ نمی آموزم...

وقتی..

...وقتی همه جا سراسر زوایه است٬ از انعطافم خوشم می آید...

تا کی...

تا کی؟ در در بازیهای کودکانه زخمی شوم؟

مرا با چهل سالگی ام صدا کنید!!!!!

دخترکان...

دخترکان تنها٬ عاشق می شدند اگر٬ اشک های ما گردن آویزشان بود...

هنوز...

هنوز گریان از تازیانه های تاریخم!

تو چرا؟ به جرم عزیز داشتنت٬ محکوم به رفتنم می کنی؟

امروز...

امروز در تمامیت زندگی قدم میزنم؛

تو  هم بیا...

یعنی..

یعنی نمی بینی چه را؟!! از که می دزدی؟!

... من دوستت بودم و او!! دوست من...

بعد از ...

بعد از تو بود که کلام شعر شد و شعر آوازی سر داده٬ در اتاق خسته ام!

گویی ! ستایش ماه را آموخته ام.


چگونه...

چگونه تاب آورم این گردباد بی رحم تزلزل را٬ !!!

هیچ سویم اعتمادی نیست...