کوچ نشین

نوشته هایی از درون سیاه چادر

کوچ نشین

نوشته هایی از درون سیاه چادر

من و کارگر

خوشا بحالت که غم نان ترا به بزرگراه های تهران کشانده و آنرا پیاده طی می کنی و بدا به حال من که با غبطه نداشتن ماشین شاسی بلند تو ترافیک مانده...

چایی

...می دونی چی زندگی رو کمی سخت می کنه ؟ اینکه یک روز تو دوست تنهایی آدمهای تنها بودی و حالا تنهایی تو براشون خنده داره ؟؟؟!!!! اینکه یکی روزی دل به گلایه هاشون می دادی و اشک هاشون رو پاک می کردی و یک چای گرم براشون می ریختی و حالا اگه بگی دلت می خواد باهاشون بازم چایی بخوری می گن من تو رژیمم فقط آب می خورم! تازه اینم با ایمیل فورواردی میگن؟!

آنقدر دلم گرفته بود که آنژیو جواب نداد عمل باز توصیه شد...

من

نه آن اردک زشت٬ نه ماه پیشونی تو قصه ها٬ زنی تن سوخته از دوران٬ مرا هم روایت کنید.

رهایی

ترا به دیگرانت سپردم. من به ضیافت کوچ نشینان دعوت شدم!

سکوت

خبرهای رادیو که یکسر آتش و فغان بود، چشمانش را درگیر یک دل تنگی  کرد .
قامت بلند و گرمای کلامش که بوی جنوب می داد،دچار غم شد.
ساعتی گذشت تا توانست سنگینی این بهت را بر شانه  هایش جا کند و از خانه خارج شود.
رفت و خیلی بعدتر، برگشت اما با سکوتی که تا دم مرگ  با خویش داشت.
هنوز نمی دانم چه بر سر پدر بزرگم آمده بود.  پدرم هرگز  به ما نگفت.؟! هر چه بود گویی گفتنش دل پر دردش را آرام نمی کرد.

امید

پیراهنی از سکوت سرد تو به تن می کنم و به میهمانی صبر می روم...

از ساده دل سپردن٬ خنده ام می گیرد آنقدر که به سوگ اشکهایم می نشینم...

کاش٬ بسان برگی خشک اما بر اشتیاق دستی فرو می افتادم!!!

دوستت دارم را فریاد می زنم ٬ تو به نجوا هم نمی شنوی...

گاهی وقتها، بعضی آدما زندگیتو خاکستر می کنند بعد که خودتو با خاک انداز جمع می کنی می گن یواش خاکیمون نکن؟؟؟!!!

نارسیسم زدگی

...اکثر اوقات خودمو زیادی جدی گرفتم و فکر می کردم خیلی برای دیگران اهمیت دارم فکر نمی کردم یک روز ممکنه آنقدر شکننده بشم که ببینم از اول هم بود و یا نبودم اصلا مهم نبوده و نیست و فقط توهم خودشیفتگی کاذبم بوده که هرگز اجازه نداده واقعیت تلخ زندگیمو ببینم .......حالا توی این شکستن ها حتی به چینی بند زن هم احتیاجی نیست(اگر چینی بند زنی پیدا بشه) کلا یکی دیگه سفارش می دم.!!!!

اونی که بودم

همیشه یک حسرت یا یک آه با من  بود آنگاه که می خواستم جای دیگری باشم یا کاش این میشد و کاش آن.همیشه از آنچه بودم ناراضی و ناخشنود. همیشه  چرا من؟  چرا من؟، دوست لحظه هایم بود. دیگر از تراژدی زندگی م خسته بودم آنچه را که معمولا همه آدمها داشتند از من دریغ شده بود ؟؟!! چقدر بود و چقدرنبود شده بودم!!!
  شبی آرامش را آرزو کردم. دلم میخواست همه آن شود که من می خواهم.  حال، آرام آرامم، نه اینکه آنچه را قبل آرزو و حسرتش را داشتم، امروز دارم ،نه!!!   از اینکه به  گونه ای دیگر اندیشیدن را هدیه دارم تا آرامش،  آنگونه که بایسته و شایسته من است، تجربه دمادمم باشد.

...خواستم بودن را با تو تجربه کنم اما نوید زمزمه تو٬ نبود من بود.

... فکر می کردم چهل سالگی یعنی  نقطه عطفی٬ در زندگی هر زن.  فکر می کردم دیگر عاشق نخواهم شد و توانایی هر تلاطمی را در روزمرگی هام خواهم داشت. فکر می کردم دیگر از روی دل بستگی با آدمها معاشرت میکنم نه از سر وابستگی. فکر می کردم در پاییز دیگر دلم نمی گیرد و فغان کودکان دیگر آزارم نخواهد داد. فکر می کردم سخت تر گریه و دیرتر به خنده ام می افتم٬ تا همه مرا زنی کامل ببینند.  فکر می کرد م دیگر از سر شوق با دیدن ماه فریاد نخواهم زد که چه زیباست امشب!!  فکر می کردم دیگر هیچ نوشیدنی ای را هورت نخواهم کشید و هوس سرسره بازی روی برفها از سرم خواهد افتاد. فکر می کردم در هوای بارانی چتر را فراموش نخواهم کرد.  فکر می کردم دیگر در هیچ بازی ای زخمی نخواهم شد.  فکر می کردم دیگر هیچ سردی کلامی مرا نمی لرزاند. فکر می کردم دیگر هیچ قاصدکی را فوت نخواهم کرد .فکر می کردم .....!!!؟؟؟؟  اما فقط فکر می کردم.